Saturday, November 22, 2014

از بند ۴۹ عادل آباد تا ۳۵۰ اوین

AdelAbadروایتی از جنایات در عادل آباد شیراز

شنیدن خبر حمله و هجوم وحشیانه پاسداران تبهکار به بند ۳۵۰ اوین و ضرب و شتم زندانیان مجاهد و مبارز و عبوردادنشان از دالان باتوم و مشت و لگد، مرا به سال ۱۳۶۲ در زندان عادل آباد شیراز برد… آنزمان هم با توجه به جنگ خانمانسوز با عراق و شروع حرکتهای اعتراضی مردم و ترس از پیوند مبارزات درون و بیرون زندان، مسئولین رژیم بر آن شدند که سرکوب درون زندان را هماهنگ با سرکوب اعتراضات مردم در خارج از زندان تشدید کنند و پیش ببرند.
عادل آباد شیراز یکی از مراکز سرکوبی  بود که برای شكستن روحیه مقاومت زندانيان بشدت زیر تیغ  این جانیان رفت. آدمکشان جرّار رژیم در استان، بعد از موج اعدامها و کشتارهای اولیه، به سراغ زندانیان موجود و حکم گرفته آمدند و ابتدائآ با برقراری  کلاسهای اجباری عقیدتی (ارتجاعی)، برگزاری جلسات باصطلاح سخنرانی آخوندی و یا راه اندازی مراسم صبحگاهی به سبک پایگاه های بسیج، بردن زندانیان سیاسی برای مشاهده چگونگي قطع انگشتان دست زندانیان عادی و.. خلاصه با تقویت سیستم سرکوب و تفتیش عقاید قرون وسطایی، سعی در منکوب کردن و کنترل زندانیان و شکستن روحیه جمعی و مقاومت آنان میکردند که اغلب باهوشياری و اقدامات متناسب بچه ها با شکست مواجه می شد.
در این میان قانون «صبحگاه اجباری» بارزتر و فاشیستی تر از بقيه بود. پاسداران بند ساعت ۵ صبح بیدارباش اعلام می کردند و با زور شلاق و مشت و لگد همه بچه های بند را به هواخوری بزرگ زندان می بردند. ورزش با دویدن دسته جمعی دور هواخوری آغاز می شد که پاسداری در جلو قرار می گرفت و با همکاری پاسداران دیگر و تعدادی از زندانیان تواب شعارهایی نظیر مرگ بر منافق، مرگ بر امریکا، و شعارهای بسیجی همچون «رفتم جبهه دیدم دشمن و….» سر می دادند و از بقیه می خواستند تکرار کنند! پاسداران سپس می ایستادند و همه را در ستون های منظم به صف میکردند و بالاجبار خواستار تکرار حرکات ورزشی و شعارهایشان می شدند.
البته در خلال همین دویدن ها چندین بار درگیری پیش می آمد. زیرا زندانيان قدیمي و مقاوم كه بعنوان اعتراض نمی دویدند و شعار هم نمی دادند مورد حمله پاسداران و توابین واقع می شدند و هنگام ایستادن در مکانهای تعیین شده هم دست به کمر میزدند و یا دست به سینه میایستادند و حرکتی انجام نمی دادند… همین ماجرا به شکلی دیگر هنگام سخنرانی های اجباری پیش میامد و بچه ها پشت به سخنران نشسته و کار خود را انجام میدادند.
در عین حال تعدادی از دوستان زندانی نیز با گرایش های مختلف سیاسی، حرکتها را بصورت نصفه نیمه انجام می دادند که در واقع بنوعی حالت تمسخر پاسداران را داشت. این افراد معتقد بودند که بهتر است مقررات زندان را ولو بصورت ظاهری رعایت کرد و كوتاه امد و بهانه بدستشان نداد. بعضی هم که عمدتا از زندانیان جديد و زیر حکم بودند آن حرکات را اجبارآ انجام می دادند..
این جریان چند هفته ادامه داشت که به کتک خوردن و زخمی شدن بعضی از زندانيان هم انجامید تا زمانیکه تعدادی افراد جدید به جمع بچه هایی که ورزش با پاسداران بند را تحریم کامل یا نیم بند  کرده بودند پیوستند و در اینجا بود که مسئولین زندان نتوانستنتد تحمل کنند و دست به دامان دادستانی شدند واعلام کردند حکم  اعدام ۷۴ نفر از زندانیان مجاهد را به جرم اخلال در مقررات زندان و تحریک زندانیان، از دادستان شیراز گرفته و بزودی نسبت به اجرای آن اقدام خواهند کرد و اسامي را هم سر صف اعلام كردند..
با این وجود بچه ها عکس العمل خاصی نشان ندادند و به مقاومت خود در مقابل زورگویها ادامه دادند. جو بسيار متشنجي حاكم شده بود. عدم پیروی از مقررات ارتجاعی و سرکوبگرانه  که هدفی جز تحقیر و خرد کردن شخصیت زندانیان سیاسی  نداشت، مخصوصا در زمان باصطلاح ورزش صبحگاهی، بد جوری “مجید تراب پور- مسئول زندان” و مسئولین دادستانی را عصبانی کرده بود. مخصوصآ که با تهدید علنی به تجدید محاکمه واعدام هم نتوانسته بودند بچه ها را مرعوب کنند.
بهرحال یکروز عصر(ماه رمضان سال ۶۲ بود) حدود یک صد و پنجاه نفر را از بند جدا کرده و به سالن سینما برده و در آنجا شروع به تقسیم بندی جهت فرستادن به بند ۴۹ که شامل سه بند مجرد به ظرفیت حدود  ۷۰ نفر و همینطور به بند اندرزگاه که شامل ۱۹ سلول انفرادی بود کردند. همان جا بود که با ایجاد كانالی از پاسداران کابل به دست و مجبور کردن زندانیان به عبور از آن تونل وحشت، آنان را به شدت مورد ضرب و شتم با کابل و مشت و لگد قرار دادند… سپس لباسهای فرم زندان را به ما دادند و هرکدام از ما را مضروب و مجروح به بندها و سلولهای مجرد فرستادند.
سه اطاق مجرد در بند ۴۹  وجود داشت که در هر اطاق چند تخت فلزی سه طبقه قرار داشت. در این اطاقها هيچ چيز وجود نداشت، نه وسایل گرم کننده مثل پتو و نه روزنامه و يا هرچيز خواندني ديگر و حتی قرآن.
روزی سه بار اجازه رفتن به دستشویی داده می شد که خیلی مواقع فاصله دو نوبت به یکی دو ساعت میرسید وبقیه روز از دستشويي خبری نبود.
مسئول بند که یک بسیجي دیوانه بنام “شریف” بود و به جرم قتل در زندان بسر می برد، در طول شبانه روز مخصوصآ هنگام باز کردن درب سلول برای فرستادن ما به دستشویی، بقیه پاسداران را صدا می کرد و آنها با کابل و مشت و لگد به ما حمله ور می شدند… در زمان کوتاهی که به ما فرصت داده می شد باید هم دستشویی يا حمام می رفتیم وهم ظروف غذا را می شستیم  که معمولآ نصف افراد موفق به اتمام کار نمی شدند و با اعلام پایان جیره زمان دستشویی از طرف مسئول بند، افرادی که هنوز کارشان تمام نشده بود بصورت تنبیهی مجبور به کلاغ پر رفتن ویا خوردن ضربات کابل می شدند..
در آن بندهای مجرد، شکنجه مستمر و فرسایشی از همان ساعت ۵ صبح با بیدارباش نظامی آغاز می شد. تک تک ما بایستی روی تخت فلزی بصورت خمیده و بدون تکیه زدن به دیوار می نشستیم و حق دراز كردن پا و يا هرگونه حركت بدني، حرف زدن با هم سلولي و يا حتي لبخند زدن و اشاره چشم را نداشتیم و تا آخر شب بايد با همان حالت کرخت کننده به صدای نوحه وسینه زنی که از بلندگو پخش می شد گوش می دادیم و در این بین چندین بار به بهانه اینکه گویا با هم صحبت کرده ایم یا تماس اشاره ی داشتیم ما را به زیر شلاق می کشیدند…
بعد از پشت سر گذاشتن تمام روز به آن شکل چمباته با چاشنی مشت و مال “برادران” و زوزه های نوحه امثال “آهنگران” در ساعت ۱۱ شب پس از اعلام خاموشی، مثلآ اجازه خوابيدن پیدا میکردیم. ولی تا چشممان گرم می شد و مجالی برای تسکین درد کمر می یافتیم پاسداران زندان مانند مغولها فرياد زنان حمله می کردند و با داد و فریاد ما را مجبور میکردند پایین تخت بایستیم و به بهانه های مختلف از جمله حرف زدن یا حركات دست و پا موقع خواب.. مورد ضرب وشتم با مشت و لگد  قرار می دادند و بعضا تعدادی را انتخاب و همانجا دراز کش كرده و با زدن کابل به پا و کمر، آنها را لت و پار می کردند.
جالب اين بود كه بچه ها عليرغم بی خوابی، با تن مجروح و خسته، بازهم سعي ميكردند پيش قدم شده و جرم همبند ديگری را به عهده بگیرند و يا كاری كنند كه خودشان  برای شلاق خوردن انتخاب شوند. بهرحال پس از مدتی سر پا نگه داشتن شبانه، میگفتند حالا میتوانید استراحت کنید و دوباره بعد از مدت کوتاهی بازگشته و این رفتار هیستریک تا صبح ادامه میافت و بعد  در ساعت ۵ صبح، روز از نو و روزی از نو…
این جریان بیسابقه و بیرحمانه سرکوب شبانه روزی در بند ۴۹ و اندرزگاه چند ماه ادامه داشت و پاسدارانی مانند گل آذر، بانشی، عباسی، عبدالهی، یزدان پناه و خود مجید تراب پور مسئول اصلی برخورد و شکنجه بچه ها بودند…
از سوی دیگر پس از مدتی در فقدان حضور زندانیان با تجربه و قدیمی تر در بند عمومی چهار(بند زندانيان سياسي مرد)،  فشار وحشیانه ايی که به زندانیان درون آن بند آورده بودند موجب بریدن و درهم شکسته شدن بعضی از افراد شده بود. مسئولین سیاهکار زندان با ایجاد این ترس که اگر از ما تبعیت نکنید شما هم به سرنوشت افراد بند مخوف ۴۹ و اندرزگاه دچار خواهید شد، برخی از زندانیان تواب و یا نادم را به خدمت گرفته بودند و در تهاجم های خود و آزار و اذیت ما از آن انسانهای ضعیف و نگون بخت سواستفاده می کردند.
بند ۴ سه طبقه بود وهر طبقه حدود ۲۰ اتاق با ظرفیت ۱۵ نفر را داشت. شب ها گروه هایی از پاسداران و این گونه افراد، داخل بند چهار راه می افتادند و شعار مرگ بر منافق و مرگ بر آمریکا و.. سر ميدادند و با ایجاد فضای رعب و وحشت سراغ افراد بند که حاضر به همکاری نبودند می رفتند و با مشت و لگد از آنها می خواستند اعلام موضع کنند. آنها یا باید علنآ و در حضور جمع ابراز انزجار و توبه کرده و یا از مواضع سازمان خود دفاع کنند كه طبعآ اینکار هم مترادف بود با قبول حكم اعدام و فرستاده شدن برای تجديد محاكمه و بازتر شدن دست رژيم براي سركوب بيشتر..
بهرحال آن باند وحشی «پاسدار-تواب» پس از جولان دادن داخل بند چهار، به پشت درب سلولهای بند ۴۹ واندرزگاه میآمدند و با شعار و مشت و لگد و فحش های رکیک از بچه ها دربند پذیرایی شبانه می کردند و از مسئولین دادستانی خواهان صدور مجوز تکه تکه کردن و اعدام زندانیان مقاوم می شدند!
پس از ۵ – ۶ ماه شکنجه جسمی و روانی طاقت فرسا، ما را هم به مرور از بند مخوف ۴۹ به اندرزگاه منتقل کردند. در آنجا فشار به صورت دیگری اعمال می شد. سلولهای دربسته آن بند با ابعاد تقریبی یک و نیم متر در دو و نیم متر دارای دستشویی بود و در هر سلول تا ۵ نفر جا میدادند. مسئول سیاسی–عقيدتی زندان که پاسدار جانی بنام خلوصی بود قبلآ در تصادف با موتورسیکلت فلج شده بود و در بین بچه ها به «آیرون ساید» معروف بود.
او شبها بچه ها را یکی یکی و یا چند تایی باهم به اتاق ارشاد زندان می برد و از آنها به شیوه خاص خودش استقبال می کرد. ابتدا ۱۰-۱۲ نفر پاسدار و تواب با شلاق و مشت و لگد فرد زندانی را زیر ضرب و شتم قرار می دادند و بعد خواستار بحث سیاسی ایدئولوژیکی میشدند و می گفتند اگر بحث نکنید تکه تکه تان می کنیم. شبها هم ناگهان هجوم میاوردند و دیوانه وار به درب سلولها ميكوبيدند و شعار می دادند و بعضآ به داخل سلول میریختند و ما را شلاق کش می کردند. در این بین علاوه بر همه ضایعات و تبعات حاد روحی روانی، برخی از ما دچار صدمات زیاد و آسیبهای جدی جسمی شده بودیم.
بعضی از بچه ها دچار شکستگی دنده واستخوان، پارگی پرده گوش، ناراحتی شدید کلیه در اثر ضربات شدید کابل و… شدند و بدتر از همه شهادت حیدر (مصطفی) دشتبان برادر شهید مرتضی دشتبان بود.
حیدر نوجوان از سال شصت در زندان بسر برده بود و در سال ۶۲ حدود ۱۷-۱۸ سال داشت و بدليل نزديكي تختش به من و شهيد رضا يوسف نژاد و ابوالفضل سادات حسيني، همدم و همدل ما در شبهای پر درد و رنج  بند ۴۹ بعد از خاموشي بود. سرودها و اشعار انقلابی که او زمزمه میکرد دلخوشی شبهای تار ما در آن دوران سیاه بود. حیدر چنان روحیه بالایی داشت که حتی در زیر شلاق و مشت و لگدهای تقریبآ روزانه پاسدارها مخصوصا پاسداران جاني و ديوانه “گل آذر” و “یزدان پناه” ناله نمیکرد…  گل آذر هميشه  شاکی بود که دستش از زدن توگوشی به حیدر باد ميكند!  ولی حیدر با صورت ورم کرده و بدن کوفته و کبود حتی حاضر به گفتن آخ هم نمیشد.
وقتی به بند اندرزگاه منتقل شدیم حیدر را به دلیل کمی سن از ما جدا کردند و تنهایی در سلول کناری ما جا دادند. یکی دو روز بعد، صبح زود وقتی مسئول بند که در آن ساعت یک تواب بود درب سلول را برای دادن صبحانه  باز كرد ناگهان با فریاد پاسداران را خبر کرد.. گفته شد که او خودکشی کرده ولی با توجه به روحیه حیدر و شناختی که ما از آن یار مقاوم داشتیم، این موضوع بسياربعید بنظر می رسید و احتمال کشتن او و سپس آویزان کردنش توسط جانیانی همچون گل آذر یا یزدان پناه بعيد نبود واين مسئله همان زمان بين بچه ها مطرح ميشد..
جریان فجایع بند ۴۹ و اندرزگاه مجموعآ یکسال طول کشید. اوایل کار شرط بازگشت به بند عمومی چهار برای زندانیان مجاهد  اعلام ندامت و ابراز انزجار از سازمان و رهبری مجاهدین و اظهار آن در جمع دیگر زندانیان بود و برای گروههای غير مجاهد و چپ ندامت و خواندن نماز بود. معمولآ از فردی که تمایل به بازگشت نشان میداد برای اثبات توبه خواسته می شد همسلولی خودش را در اندرزگاه، حداقل با ضربه مشت یا سیلی مورد نوازش قرار دهد تا در اولين مرحله امتحان قبول شود! متاسفانه تعداد کمی از زندانیان با سوابق مختلف به این شرط رژیم تن دادند… البته درك شرايط سخت و درهم شکننده ای كه رژيم جنایتکار در زندان ايجاد كرده بود كه حتي كساني كه در بازجويي های مربوط به پرونده و پروسه زندان خود استوار مانده بودند ولی در جهنم ۴۹ و اندرزگاه می شكستند خيلی سهل و راحت نيست و شاید فقط در حیطه تجربه و صلاحیت زندانیانی باشد که همان شرایط یا مشابه آن را از سر گذرانده باشند.
بهرحال پس از چندی، بیشتر همبندان چپ به این نتیجه رسیدند که بهتر است قوانین بند را رعایت کرد و حتی موردی مانند نماز هم چون جزو قوانین است پس می توان آنرا پذيرفت و با قبول بعضی از شروط  به بند عمومی بازگشتند… این خط البته شامل برخی هواداران مجاهدین یا طیف شریعتی هم میشد. ضمن اینکه تعداد دیگری از زندانیان نیز  توان تحمل فشارها را نداشتند و به این نقطه رسیده بودند که مقاومت بی فایده است و اساسآ بریدند. ولی اکثر مجاهدین بند تا اخر کار ایستادند تا جایی که رژیم مجبور شد شرط توبه و زدن را حذف کند و تنها عدم تحریک دیگران و ایجاد تشنج! در بند را از بچه ها بخواهد.
در این مقطع بود که بعد از یکسال مقاومت، زندانیان مجاهد به اين تحليل رسيدند که با توجه به کوتاه آمدن رژیم و عدم تواناییش در به انقیاد درآوردن همه زندانیان، بهتر است به بند برگردیم تا بتوانیم با ارتقا روحیه مقاومت جمعی در بند عمومی از زندانیان دیگر حمایت کنیم و نگذاریم آنها بيشتر به دام رژیم بیافتند ( شهید محمد حسن مؤدب این تحلیل و نظر را مطرح میکرد) بنابراین زندانیان مقاوم باقی مانده، شرط عدم تحريك زندانيان ديگر و رعايت قوانين معمول زندان  و نه هرچه را بنام قانون وضع كنند، پذيرفتند و به عنوان آخرین گروه به بند عمومی بازگشتند.
با بازگشت سرفرازانه آخرین دسته بچه ها، جوّ بند مقدار زیادی عوض شد و روحیه تازه ای به جمع زندانیان دمیده شد. بچه ها که به عنوان نمادهای  پایداری در نظر دیگران شناخته میشدند مدتی به اتاقهای در بسته به طبقه سوم بند که با پتو دربشان پوشانده شده بود فرستاده شدند. ولی پس از چندی در سلولهای دیگر بند تقسیم شدند و باز مقاومت به شکلهای گوناگون در زندان تداوم یافت… بطوریکه در اواخر سال ۶۴ دوباره تعداد زیادی از بچه ها(عمدتآ از مجاهدین) را از بند چهار جدا کرده و دوباره به بند ۴۹ فرستادند که این جریان تا اواخر سال ۶۵ طول کشید. اینبار حتی فشارها بیشتر و خشن تر از سال ۶۲-۶۳ بود و عمدتآ توسط توابین به رهبری پاسدار خلوصی (ایرون ساید) انجام میگرفت ولی باز نتوانستند مقاومت و پایداری بچه ها را درهم بشکنند و نهایتآ مجبور شدند همه آنان را به بند چهار باز گردانند.
مقاومتی که تا تابستان سال ۶۷ ادامه داشت و یاران مجاهدی که از پروسه دردناک بندهای ۴۹ و اندرزگاه با سربلنی عبور کرده بودند و تا آن موقع هنوز در زندان بودند جزو اولین سری کاروان شهدای قتل عام  شيراز شدند. دلاورانی  که در کنار دیگر مجاهدین و مبارزين، در زمره هزاران شهید راه آزادی مردم ایران همواره در یاد و خاطره نسل ما و تاریخ ایران جاودانه هستند..
وقایع اخیر بند ۳۵۰ اوین و زمینه چینی های قبلی برای سرکوب زندانیان سیاسی بخصوص در اتاقهای  ۱ و ۳ آن بند و تلاش رژیم و رسانه های آن و یا برخی رسانه های به ظاهر مخالف رژیم در جداسازی زندانیان مجاهد و مقاوم از بقیه زندانیان و یا تلاش جهت کم رنگ کردن نقش آنان در زندان، با هشیاری تعدادی از زندانیان و اعلام اعتصاب غذا و حمایت از زندانیان دلاور تقریبآ با شکست مواجه شد و بالاخره همگی آن زندانیان دلیر از انفرادیهای ۲۴۰ به بند ۳۵۰ برگشتند.. ولی توطئه سرکوب و ایجاد تفرقه و چه بسا طرح کشتار بزرگ و حذف فیزیکی، مطمئنآ ادامه خواهد داشت.
سال ۶۷ در فقدان ارتباطات فرامرزی و ماهواره ی و رسانه های مسئول و همگانی و سکوت محافل همدست ملایان در داخل و خارج از کشور، رژیم موفق به ارتکاب کشتار بزرگ زندانیان سیاسی با کمترین بهای مقطعی شد. ولی در زمانه انقلابات رسانه ای و با وجود تجارب قبلی و در عصر اگاهي توده ها، نباید رژیم خونخوار فرصت یابد تا دست به تکرار جنایات قبلی خود بزند.
اردیبهشت ۱۳۹۳

No comments:

Post a Comment